قائمون

پایگاه جهادی (دفاع مقدس ♦ مدافعان حرم )

پایگاه جهادی (دفاع مقدس ♦ مدافعان حرم )

قائمون

بسم رب الشهدا و الصدیقین..... سلام بر مجاهدان راه خدا...امام خامنه ای: نمکـــ شناسی حقــــ شهـــدا این استــ که در راهیــ که آن ها بـــاز کرده اند، حرکتــــــ کنیم. .....ان شاءالله رهروانان خوبی برای راه شهدا باشیم ....

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

روایت دفاع و فتح و حماسه 4

شنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۶:۳۵ ب.ظ

خاطرات عاشقی 12 - شهید بروجردی


نظارت دارم

غواصی یه چیز دیگس..

تمام سختی های ما به خاطر ایناس..!

خاطرات عاشقی 13-شهید زرین

خاطرات عاشقی 14 -شهید هادی

ترس از انحراف

فقط پاهایش باقی ماند..

اگر بتوانیم جواب این‌ها را بدهیم، خیلی هنـــــر کردیم ...

شکنجه اسرا در ماه مبارک رمضان

بچه‌ها بجنگید

ما چگونه ایم..!

شهیدی که راوی شهادت نزدیکترین دوستان خود شد

شهیده ناهید فاتحی کرجو

.....

شهید بروجردی

..✿بسم الله الرحمن الرحیم✿...

●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
مسئول دفتر گفت:” این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره”.
فرمانده گفت:” خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری”.
یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد.
در کمال تعجب دیدم شهید بروجردی خندید
آن طرف صورتش را برد جلو و گفت:” دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه”.
بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت:”ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است. می گم سه روز برات مرخصی بنویسند”.
سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند گوشی را از دستش گرفت
گفت:”برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟ نمی خواد. من لیاقتش را ندارم”.
بعد هم با گریه بیرون رفت. بعدها شنیدم آن سرباز راننده و محافظ شهید بروجردی شده؛ یازده ماه بعد هم به شهادت رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت.
.
ஜ۩۞۩ஜ
فرمانده سپاه منطقه ۸ و جانشین قرار گاه حمزه بود. نشد یکبار در «قرارگاه حمزه»، او را پشت میزش ببینم.
اگر هم کاری با او داشتم یا می آمد بیرون از اتاق و به کارم رسیدگی می کرد یا اگر هم داخل اتاقش می رفتیم، از پشت میز کارش بلند می شد و می آمد این طرف میز و خیلی راحت کنارم می نشست و صحبت می کردیم.

تعجب کرده بودم که این چه جور مدیری است که هیچ وقت پشت میزش نیست. با خودم گفتم که حتماً با من اینطوره.
خلاصه احترام ما را نگه می دارد. چند وقتی به کارهایش دقت کردم تا جواب سوالم را پیدا کنم و بفهمم که فقط با من چنین کاری می کند یا با بقیه مراجعین هم این طوریست.

متوجه شدم آقای بروجردی با همه همین شکلی تا می کند، یعنی اصلاً پشت میز به کارهایشان رسیدگی نمی کند.

بالاخره یک روز دلم را زدم به دریا و با خجالت پرسیدم: حاج آقا! چرا شما با ارباب رجوع پشت میزت برخورد نمی کنی؟
با خنده گفت: «برادرمن! میز ریاست یک حال و هوای خاصی دارد که آدم را می گیرد. پشت آن میز من فرمانده و رئیسم و مخاطبم، ارباب رجوع است.
من می آیم این طرف و کنار مردم می نشینم تا توی آن حال و هوای خاص با آنها برخورد نکنم.
این طرف میز من برادر مردم هستم و مثل یک برادر به مشکلاتشان رسیدگی می کنم.

چیزی نداشتم که بگویم. فقط سرم را انداختم پایین.
●●●●▬▬ஜ۩۞۩ஜ
طی ده سال زندگی مشترکی که باهاش داشتم، هیچ وقت نمازش ترک یا دیر نمی‌شد.

در طول مسافرت‌هایی که با محمد داشتم هرگاه در راه صدای اذان می‌آمد، هر کجا بود ماشین را پارک می‌کرد و نمازش را می‌خواند.

بارها به ایشان گفتم حالا که مقصد نزدیک است نمازتان را شکسته نخوانید، بگذارید وقتی به خانه رسیدیم نمازتان را کامل بخوانید.

در جواب می‌گفت: “حالا که موقع اذان است نماز می‌خوانم، شاید به منزل نرسیدیم. اگر رسیدیم دوباره کامل می خوانم.”

در تمام این مدت هیچگاه یاد ندارم که محمد بدون وضو باشد.

غیر ممکن بود نماز شبش ترک شود…

●●●▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ
آن زمان که در کردستان بودم ، برای انجام کاری به ستاد رفتم .
وقتی به دژبانی رسیدم ، دیدم یک پاسدار آنجا منتظر ایستاده تا به او اجازه ورود بدهند
تجهیزاتش هم با او بود .
تا آن روز نام بروجردی را زیاد شنیده بودم ، لیکن او را ندیده بودم و به این خاطر او را نشناختم .

مأموران دژبانی هم او را نشناخته بودند . به این دلیل ، اصرار داشتند که حتماً باید یک نفر از داخل ستاد او را تأیید کند تا بتواند داخل برود .
او بردبارانه منتظر ایستاده بود تا کسی بیاید و او را به همراه خود به داخل ستاد ببرد . تمایلی هم نشان نمی داد که خود را معرفی کند .

مدتی منتظر ماند تا او را شناختند و وقتی که به او اجازه ورود دادند ، حتی یک ذره خم بر ابرو نیاورد که مثلاً شما به چه اجازه یک فرمانده را معطل کردید ،
بلکه بسیار صبور و ساکت ، مثل یک فرد عادی وارد ستاد شد .
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
دوم خرداد سالروز شهادت بود

شهـ♥ــید محـ ــمـ ــــد بروجــ♥ــردی

مسـ♥ــــیح کردستان

شادی روح اش

ܓ✿صلواتܓ✿


.

.

.

نظارت دارم


همان روز برنامه ی امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: «والدین باید امضاکنند.»
آن شب با خاطری غمگین وچشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید برنامه ی مرا امضا کند به خواب رفتم.
در عالم رویا پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان وپرنشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت: « زهرا! آن نامه را بیاور تا امضا کنم.»
گفتم: « کدام نامه؟»
گفت: «همان نامه ای که امروز د رمدرسه به تو داده اند.»
برنامه را آوردم اما هر خودکاری که برمی داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون می دانستم پدرم با قرمز امضا نمی کند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم وبه او دادم وپدرم شروع کرد به نوشتن.
صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم از خواب دیشب چیزی خاطرم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی شد!
اماحقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه، دست خط پدرم بود که به رنگ قرمز نوشته بود: «این جانب نظارت دارم.» سید مجتبی صالحی وامضا کرده بود. ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد و...
کارنامه ی امضا شده با خط شهید
این رویداد بزرگ با بررسی دقیق کارشناسان وتطبیق امضای شهید قبل از شهادت مورد تایید قرار گرفت و توسط اداره آگاهی تهران بررسی و مورد تایید علمای آن دوره قرار گرفت معلوم شد که امضاء خود شهید است وبه اثبات رسید.
و در درستی این واقعه چه تاییدی بزرگ تر از پیام وحی که می فرماید:
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتاً بل أحیاء عند ربهم یرزقون.«آل عمران(۳)۱۶۹»
گمان نکنید آنان که در راه خدا کشته شدند ، مرده اند ، بلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزی می خورند.
هم اکنون این سند زنده در کنار صدها اثر زنده ی دیگر از شهدا در موزه ی شهدا در خیابان طالقانی تهران در معرض دید بازدید کنندگان است.

.

.

.

غواصی یه چیز دیگس..



اما غواصی یه چیز دیگس ...!!!



【 من دقت کردم، تو این عملیاتای آخری، غواص ها بیشتر رفتن واسه خط شکنی. من فکر می کردم زرهی خوبه. اما غواصی یه چیز دیگس ... 】

با چه عشقی هم تعریف می کرد ...

【 " فکرش رو بکن ... توی آب باشی ... تیر می خوره تو سرت. میری زیر آب.
یا حسین میگی می آی بالا ... نه اتکایی، نه پشت و پناهی ...
فقط خدا میمونه و خدا ... ". 】

هدیه به روح شهید مسعود شادکام

.

.

.

تمام سختی های ما به خاطر ایناس..!


تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس....!!!
▀▀
دمدمای غروب یک مرد کُرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط یه کوره راه. من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمی گشتیم به شهر.
چشمش که به قیافه ی لرزان زن و بچه ی کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا.

پرسید: «کجا می رین؟»
مرد کُرد گفت: «کرمانشاه»
– رانندگی بلدی؟
– کُرد متعجب گفت: «بله بلدم!»
علی دمِ گوشم گفت: «سعید بریم عقب.»

مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان!
باد و سرما می پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم.
لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟»
اون هم مثل من می لرزید، اما توی تاریکی خنده اش را پنهان نکرد و گفت:
«آره می شناسمش، اینا دو – سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس....

.

و چه زیبا گفت :
کسی می تواند از سیـم خاردار دشمن عبور کند
که پشت سیــم خاردار نفـس خود
گیــر نکرده باشد …

خدایــا توفیقمان ده

اگر با خون وضــو نگرفتیم …

با یاد خـون دادگان وضـــو بگیریم…

بعضی ها وقتی می روند آن قدر سبکــــ بارند که آدم بهشان غبطـه میخورد …
تو وصیت نامه اش نوشته بود :
( فقــط هفتـــ تا نماز غفیله ام قضـا شده لطفا برایم بخوانید )…

هدیه به روح شهید علی چیت سازیان 

.

.

.

خاطرات عاشقی 13-شهید زرین

........✿بسم الله الرحمن الرحیم✿...............

●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
عبدالرسول توی پادگان دشمن نفوذ کرد و همان جا یک کمین درست کرد.

چشمش افتاد به فردی که با محافظان زیادی برای سخنرانی آمده بودند. اسلحه‌اش را آماده کرد.

چشمش را هدف گرفت و شلیک کرد همه افراد دشمن به هم ریختند.

نمی‌دانستند چه کسی شلیک کرده، همه به هم مظنون بودند

و فرمانده یکی یکی نیروهای خودش را جلو می‌برد

و اعدام می‌ کرد به گمان اینکه آن‌ها منافق هستند…

عبدالرسول همیشه این طور عمل می‌کرد آرام و بی سر و صدا.

یادم هست یک ‌بار یکی از تک تیراندازهای دشمن بچه‌ها را با تیر مستقیم می‌زد.

عبدالرسول به نیروی همراهش گفت: «تو کلاه آهنی را سر یک چوب بگیر و از آن تپه بالا ببر.»

خودش هم با دوربین ایستاد یک جای دیگر و مراقب اوضاع بود.

کلاه آهنی که با شلیک گلوله پرید هوا.

جای تک تیرانداز عراقی را شناسایی کرد و با یک گلوله او را به هلاکت رساند…
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
صبح اما سر بریده‌اش را آوردند توی سنگر
شب بعد خودش رفت.

یک سنگر دیگر همان نزدیکی درست کرد و کامل استتارش کرد.

توی سنگر قبلی هم شبیه یک نگهبان درست کرد و منتظر ایستاد.

چیزی شبیه بوته به سنگر نزدیک شد و پرید توی آن.

عبدالرسول هم پشت سرش رفت تو سنگر و سرنیزه را فرو کرد توی گردنش.

صبح که آفتاب طلوع کرد با بقیه نیروها سراغش آمد.

مرد هیکل بزرگی داشت بچه‌ها باورشان نمی‌شد که عبدالرسول از پس او برآمده باشد.
به سختی سر نیزه را از گردن آن کومله بیرون آوردند.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
بچه‌ها تپه را از دشمن گرفته بودند و حالا حفظ کردنش مهم بود.

عبدالرسول بدون اینکه به کسی چیزی بگوید همان جا پایین تپه نشست.

برای خودش یک سنگر درست کرد و منتظر ماند.

احتمال می‌داد عراقی‌ها رزمندگان را دور بزنند و بخواهند از پشت حمله کنند.

دقایقی گذشت صف طولانی عراقی‌ها را دید که از توی رودخانه جلو می‌آیند.

اسلحه‌اش را آماده کرد. هفتاد نفر را به زمین انداخت. آب رودخانه از رنگ خون تغییر کرده بود.

عبدالرسول کسی نبود که بگذارد بار دیگر خاطره شکست احد از کفار تازه گردد…
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
جنگ که شروع شد، طاقت نیاورد رفت به مرکز اعزام نیرو

گفت: «برای اعزام آمده‌ام» مسئول ثبت‌نام سرش را آورد بالا گفت:

«هفت تا بچه داری، نمی‌نویسم اصرارنکن.»

عبدالرسول سرش را برد جلو و گفت: می‌نویسی خوب هم می‌نویسی.

مسئول اعزام نمی‌خواست جوابش را بدهد که عبدالرسول مهلت نداد و دوباره گفت:

« حواله‌ات می‌کنم به پیامبر (ص) می‌نویسی یا نه؟»

خودکار توی دست مسئول چرخید. پاسخی نداشت به ناچار نوشت: عبدالرسول زرین اعزام به منطقه.

و حالا برق شادی در نگاه عبدالرسول می‌درخشید.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
نبرد سنگینی در فاصله نزدیک بین ایرانی ها و عراقی ها در گرفته بود و طرفین بعد از مدتی خسته شدن و دیگه به طرف هم شلیک نمی کردن و در وضعیت سکون قرار داشتن.
این وسط یه تک تیرانداز ایرانی ناگهان به عربی میگه : جاسم کیه؟
یه عراقی از همه جا بی خبر سرشو بالا میاره و میگه : من که همون لحظه به درک واصل میشه.
چند دقیقه بعد دوباره همون صدا میگه : رحمان کیه؟ یه عراقی دیگه میگه : من و اونم یه گلوله وسط مغزش میشینه.
عراقیا که از این قضیه کلافه شدن و فهمیدن طرف مقابلشون کیه میان کلک بزنن و یکی از تیراندازان خبرشون داد میزنه میگه : رسول کیه؟
اما کسی جواب نمیده.
چند دقه بعد یکی از خاکریز ایرانیا میگه : کی با رسول کار داشت؟ که اون عراقی سرشو بالا میاره و میگه من!!!
و اونم با یه شلیک بی نقص تک تیر انداز ایرانی به جهنم نقل مکان میکنه.

●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●

شهید خرازی در مورد دلاوری های این شهید فرموده است :

« انگار که ایشان جنگی به دنیا آمده بود

و در جای دیگر ایشان را گردان تک نفره زرین خطاب کرده بودند

این شهید معروف به صیاد خمینی!!!

صدام بیش از بیست تک تیرانداز ماهر بین المللی را برای شکارش به جنگ فرستاده بود.

بعضی از آنها، از اروپا، آمریکا و حتی از شوروی آن زمان به خدمت گرفته شده بودند.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
شادی روح صـــ♥ــیاد خمیـ♥ــنی

شیر بچه ی لــــر

ܓ✿صلوات

باز امشب حق صدایم کرده است
وارد مهمانسرایم کرده است
با همه نقصی که در من بوده است
بازهم او دعوتم بنموده است

آقا جـ♥ــان سر کدام سفره افطار میکنی....

التماس دعای فرج

.

.

.

خاطرات عاشقی 14 -شهید هادی

.......✿بسم الله الرحمن الرحیم✿...............

●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه‌ای در محل گروه اندرزگو برگزار شده بود.

بجز من و ابراهیم سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه حضود داشتند. تعدادی از بچه‌ها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند.

اواسط جلسه بود. همه مشغول صحبت بودند. یک‌دفعه از پنجره اتاق یک نارنجک به داخل پرت شد!

دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همین‌طور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباته زدم! برای لحظاتی نفس در سینه‌ام حبس شد، بقیه هم مانند من هر یک به گوشه‌ای خزیده بودند.

لحظات به سختی می‌گذشت اما صدای انفجار نیامد. خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه‌لای دستانم نگاه کردم.

از صحنه‌ای که می‌دیدم خیلی تعجب کردم. آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم. با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام!!

بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می‌کردند.

صحنه بسیار عجیبی بود. در حالی که همه ما به گوشه و کناری خزیده بودیم ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود!

در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گقت خیلی شرمنده‌ام، این نارنجک آموزشی بود. اشتباهی افتاد داخل اتاق.

ابراهیم از روی نارنجک بلند شد. در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود چنین اتفاقی برای هیچ‌یک از بچه‌ها نیقتاده بود.
بعد از آن، ماجرای نارنجک زبان به زبان بین بچه‌ها می‌چرخید.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●

بارها می دیدم ابراهیم، با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند ونه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شد.
آنها را جذب ورزش می کرد وبه مرور به مسجد وهیئت می کشاند.
یکی از آنها خیلی از بقیه بدتر بود.
همیشه از خوردن مشروب وکارهای خلافش می گفت. اصلان چیزی از دین نمی دانست.
نه نماز ونه روزه به هیچ چیز هم اهمیت نمی داد حتی می گفت: تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته ام. ب
ه ابراهیم گفتم: آقا ابرام اینها کی هستند دنبال خودت می یاری! با تعجب پرسید: چطور چی شد؟
گفتم: دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شد. بعد هم آمد وکنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت می کرد. از مظلومیت امام حسین (ع) وکارهای یزید می گفت. این پسر هم خیره خیره وبا عصبانیت گوش می کرد. وقتی چراغ ها خاموش شد به جای اینکه اشک بریزه، مرتب فحش های ناجور به یزید می داد!!

ابراهیم داشت با تعجب گوش می کرد.
یکدفعه زد زیر خنده.
بههم گفت: عیبی نداره این پسر تا حالا هیئت نرفته وگریه نکرده.
مطمئن باش با امام حسین (ع) که رفیق بشه تغییر می کنه.
ما هم اگراین بچه ها رو مذهبی کنیم هنر کردیم. دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت. اویکی از بچه های خوب ورزشکار شد.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●

یکی از بچه‌های محل که همراه ابراهیم به جبهه آمده بود. در ارتفاعات بازی دراز به شهادت رسید و پیکرش جا ماند. ابراهیم

وقتی مطلع شد، خیلی تلاش کرد که به سمت ارتفاعات برود. ولی به علت حساسیت منطقه و حضور نیروهای دشمن،

فرماندهان اجازه چنین کاری را به او ندادند. ابراهیم هم روی حرف فرماندهی چیزی نگفت و اطاعت کرد. یک ماه بعد که منطقه

آرام شد. یک شب ابراهیم بالای ارتفاعات رفت و توانست پیکر این شهید را پیدا کند و با خودش به عقب منتقل کند. بعد با هم

مرخصی گرفتیم و به همراه جنازه این شهید به تهران اومدیم و در تشییع پیکر شهید شرکت کردیم. چند روزی تهران ماندیم که

کارهای شخصی را انجام دهیم. در روز بازگشت با ابراهیم به مسجد محمدی رفتیم. بعد از نماز، پدر همان شهید جلو آمد و

سلام و علیک کرد و ضمن عرض تشکر گفت: "آقا ابراهیم، دیشب پسرم رو تو خواب دیدم که از دست شما ناراحت بود".

ابراهیم که داشت لبخند می‌زد یکدفعه لبهاش جمع شد و با چشمانی بزرگ شده پرسید: "چرا حاج آقا؟! ما با سختی پسرتونر

و آوردیم عقب" پدر شهید با کلامی بغض‌آلود ادامه داد: "می‌دونم، اما پسرم توی خواب گفت: اون یک ماه که ما گمنام توی کوه

افتاده بودیممرتب مادر سادات حضرت زهرا (س) به ما سر می‌زد و خیلی برای ما خوب بود. اما از زمانی که پیکر ما برگشته

دیگه این خبرا نیست و می‌گن این افتخار برای شهدای گمنامه ." ابراهیم که اشک توی چشمانش جمع شده بود دیگه نتونست

خودش رو کنترل کند و گریه‌اش گرفت. پدر شهید هم همینطور. بعد از آن بود که همیشه در دعاهای ابراهیم آرزوی شهادت و

آرزوی گمنام‌شدن کنار هم قرار گرفت و آرزو می‌کرد شهید گمنام باشه
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●

از جبهه بر میگشتم. وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فکر، الان برسم خانه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم؟!

به چه کسی رو بیاندازم. خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبی نداشت. سر چهارراه عارف ایستاده بودم. با خودم گفتم: فقط باید خدا کمک کند. من اصلا نمی دانم چه کنم!

در همین فکر بودم یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم.

تا من را دید از موتور پیاده شد مرا در آغوش کشید. چند دقیقه ای صحبت کردیم. وقتی می خواست برود اشاره کرد: حقوق گرفتی؟! گفتم: نه ، هنوز نگرفتم ولی مهم نیست.

دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس درآورد. گفتم: به جون آقا ابرام نمیگیرم، خودت احتیاج داری.

گفت: این قرض الحسنه است. هروقت حقوق گرفتی پس می دی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد ورفت.

آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم. خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال مشکلات شده بود.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●

فایل صوتی: صدای شهید ابراهیم هادی

شادی روح شهید ♥ابراهــیم هـــادی♥

گمنام کانال♥کمـــیلܓ✿

ستاره♥فکه ܓ✿

ܓ✿صلوات

.

.

.

ترس از انحراف


توی عملیات " مطلع الفجر" تیر خورد به سینه و گردنش

همون جا افتاد و به آسمون پر کشید

درگیری شدید شد و نتونستیم پیکر مطهرش رو برگردونیم

یه هفته بعد بچه ها تصمیم گرفتن جنازه غلامعلی رو برگردونن

به هر سختی بود برگردوندیم



... خیلی تعجب آور بود

هر جنازه ای اگه یه هفته زیر آفتاب گرم جنوب بمونه حتما بو می گیره و تغییر میکنه

اما پیکر غلامعلی هیچ تغییری نکرده بود

خم شدم که صورتش رو ببوسم

خدا شاهده بوی عطر می داد

چه عطر خوشبویی بود

چه بوی گلی از پیکرش بلند میشد

دقت کردم دیدم بعد از یه هفته ، هنوز از گلوش خون تازه جاری میشه

انگار همین الان شهید شده باشه

تو وصیت نامه اش نوشته بود:

جنازه منو رو مین ها بندازین که منافقها فکر نکنن ما در راه خدا از جنازمون دریغ میکنیم



روایتی از زندگی شهید غلامعلی پیچک

منبع: کتاب حکایت فرزندان فاطمه ۱ ، صفحه ۵۲



خدا رحمت کنه شهید پیچک رو

یه جمله معروف داره که میگه:

ما از نابودی انقلاب نمی ترسیم ، از این می ترسیم که انقلاب به انحراف برود

دوستان عزیز!

دغدغه شهید رو حس می کنین؟

فکر نمی کنین دست هایی داره تلاش می کنه که انقلاب رو به انحراف بکشونه؟

حجاب ، بی اخلاقی ، بی عفتی و ... توی جامعه اثرات یه تهاجم فرهنگی بزرگ نیست؟

فکر نمی کنین هدف از این تهاجم فرهنگی عظیم ، ایجاد انحراف توی انقلابه؟

به اندازه ی خودمون از انحراف انقلاب جلوگیری کنیم...همین!

در خانه اگر کس است ، یک حرف بس است....

.

.

.

فقط پاهایش باقی ماند..

عملیات طوری شد که بدون خاکریز، ادامه ی نبرد غیر ممکن بود. لودرها
آمدند جلوتر از نیروها شروع به کار کردند؛ فاصله شان باتانک های
دشمن شاید به 100 متر هم نمی رسید. باد شدید هم می وزید که گرد
و غبار بلندی ایجاد کرده بود. پشت فرمان یکی از لودرها خسرو صبوری
نشسته بود. بدون هیچ واهمه ای در مقابل توپ مستقیم تانک ها
داشت خاکریز می زد که بعد از دقایقی گلوله مستقیم تانک، لودر او را
نشانه رفت و به لودر اصابت و همزمان ترکشی، لوله هیدرولیک بازوهای
لودر را پاره کرد و روغن داغ با حرارت مرگبار روی لودر ریخت. لودر شد
یک پارچه آتش. خسرو صبوری هم پشت فرمان لودر؛ تا بچه ها رسیدند
خسرو دیگر پشت فرمان نبود. فقط پاهای خسرو بود که روی پدالها قرار
داشت.همان پاها را آوردند در امام زاده عقیل (علیه السلام) اسلامشهر
کنار برادرِ شهیدش دفن کردند.

.

.

.

اگر بتوانیم جواب این‌ها را بدهیم، خیلی هنـــــر کردیم ...

◄ اگر بتوانیم جواب این‌ها را بدهیم، خیلی هنـــــر کردیم ...

یک روز گفتم:
آقا مهدی اگر اجازه بدهی یک یخچال کائوچوبی کوچک برای ماشین بگیرم تا
در مواقعی که به ناهار و شام نمی‌رسیم، برداریم و بخوریم.
به چشم‌هایم خیره شد که من از شرم سرم را به پایین انداختم.
گفت:
مومن خدا این امکانات برای همه رزمندگان فراهم شده است!؟
آیا درست است که ما آب سیب خنکی در داخل یخچال ماشین داشته باشیم
و رزمندگان در خط مقدم حتی از داشتن آب گرم و گل‌آلود محروم باشند؟
نه مومن ... برای ما همین کوتاهی‌ها که در حق رزمندگان کردیم کافیه و
اگر بتوانیم جواب این‌ها را بدهیم خیلی هنر کردیم ...

.

.

.


شکنجه اسرا در ماه مبارک رمضان


از سمت راست- نفر اول: شیرعلی شهبازی

ماه مبارک رمضان فصل متفاوتی از کتاب اسارت است. اسرا مجبور بودند در کنار روزه داری، شکنجه و مشکلات اسارت را تحمل کنند. از این رو اجر روزه داریشان چندین برابر است. روایت سختی ها، مشکلات و خاطراتی که از این ماه پربرکت در ذهن آزادگان شکل گرفته پر از درس است. امروز برای ما ایرانیان این سرافرازان انقلاب، افتخار بزرگی هستند.

سرهنگ "شیرعلی شهبازی" یکی از آن دلیر مردانی است که صبورانه شش سال و نیم رنج اسارت را تحمل کرد. وی پس از عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در یک عملیات ایذایی در پشتوانه عملیات خیبر به همراه 17 نفر از نیروهای پیاده گردان قائم تیپ 3 لشکر 7 ولی عصر(عج)، به فرماندهی محسن ظریف، در منطقه طلاییه شرکت نمود. او در آن عملیات با اصابت دو تیر بر کتف و کمرش به همراه برخی دیگر از رزمندگان گردان در تاریخ 62/12/11 به اسارت دشمن درآمد.

شیرعلی شهبازی با 35 درصد جانبازی، در قالب سومین گروه آزادگان در تاریخ 69/5/28 به میهن خویش بازگشت.

در ادامه ماحصل گفت و گوی خبرنگار دفاع پرس با آزاده شیرعلی شهبازی را می‌خوانید:

دفاع پرس: قبل از شروع عملیات احتمال اسارت را می‌دادید؟

شهبازی: خیر. خود را برای شهادت آماده کرده بودم و تا لحظه ای که به اسارت دشمن درآمدم، احتمال اسیر شدن را نمی‌دادم.

دفاع پرس: پس از اسارت شما را به کجا منتقل کردند؟

شهبازی: پس از اسارت از طلاییه به بصره منتقل شدیم. با وجود شرایط جسمی نامناسب ما را به بیمارستان نبرده و تنها به پانسمان جزئی اکتفا کردند. پس از مدتی تمام زخم هایم عفونت کرد.

با وجود مجروحیت‌های شدید اسرا، بعثی‌ها رفتار نامناسبی با ما داشتند. در تیپ ما رزمنده ای به نام آخوندی که اصالتا اصفهانی بود؛ شنی تانک از دو پایش عبور کرده بود و شرایط جسمی و روحی نامناسبی داشت اما این اسیر باز مورد شکنجه سربازان بعثی قرار می‌گرفت. آنها با پوتین بر پاهای مجروح این اسیر راه رفتند. وی از شدت درد بیهوش شد. بعثی‌ها که دورتر شدند لباس‌هایمان را بر روی پاهایش انداختیم تا بدنش گرم شود. کمی که گذشت به هوش آمد. روزی چند مرتبه بعثی‌ها این رفتار غیرانسانی را تکرار می‌کردند.

پس از یک روز ماندن در بصره به اردوگاه موصل 2 منتقل شدیم.

دفاع پرس: از اسرای اردوگاه، شخصی را به خاطر دارید و آیا همچنان با آنها در ارتباط هستید؟

شهبازی: بله با برخی از آنها در ارتباط هستم. ما شش سال از روزهای تلخ و شیرین زندگیمان را در کنار یکدیگر گذراندیم. یحیی میرآزادی اهل خرم آباد – مرتضی میرحسین اهل اندیمشک – علی رضا تیلاب اهل مسجد سلیمان – آقای قاسم خانی اهل اهواز – زنگنه اهل بهبهان – عبدالرحمان مرارت اهل بهبهان – عنایت استاد شریف اهل رامهرمز – شیرعلی شیرمهدی اهل اندیشمک و محمدرضا صادقی از اسرای اردوگاهمان بودند.

دفاع پرس: ماه مبارک رمضان را در اردوگاه چگونه گذراندید؟

شهبازی: ما در اسارت دو نوبت روزه می‌گرفتیم. یک نوبت در ماه مبارک رمضان و یک نوبت در طول سال. ما معتقد بودیم که 5شنبه و جمعه و یا دوشنبه و پنج شنبه را در طول سال روزه بگیریم.

با فرارسیدن ماه مبارک رمضان، اردوگاه عطر و بوی دیگری به خود می گرفت. رزمندگان با جنب و جوش غیر قابل وصفی به آماده سازی آسایشگاه و تهذیب نفس می‌پرداختند.

در روزهای غیر از ماه مبارک رمضان نیز برای روزه داری، صبح‌ها در خفا و به دور از دید دشمن قبل از نماز یک لیوان آب شکر و تکه ای نان می‌خوردیم. در فصل های مختلف همین کار را انجام می دادیم. روزه اثرات معنوی زیادی برای اسرا داشت.

در ماه مبارک رمضان رژیم بعث نمی‌توانست با روزه داری و نماز خواندن اسرا مخالفت کند و به اجبار و به ظاهر می پذیرفت.

** شکنجه اسرا در ماه مبارک رمضان

شب 21 رمضان 65 شب ویژه ای بود و آسایشگاه حال و هوای معنوی به خود گرفته بود. نماز جماعتی که خواندیم باعث وحدتمان شد.

در آن شب نمازمان را خوانده بودیم و در حال آغاز مراسم احیا بودیم که درب آسایشگاه باز شد. بعثی‌ها از هر آسایشگاهی 6 اسیر را با خود بردند. آنها را بدون دلیل شکنجه کردند. اسرا را از پنکه آویزان کرده و با باتوم بر سر و بدنشان زدند.

وقتی اسرا به آسایشگاه برگشتند آثار ضرب و شتم و رد خط طناب بر روی پاهایشان مانده بود اما با لبخند وارد شدند. دیگر اسرا نیز با صلوات از آن ها استقبال کردند. تمام نقشه های رژیم بعث، نقش بر آب شد و این بار نیز مانند دیگر توطئه‌هایشان شکست خوردند.

در میان شکنجه شدگان پیرمردی از دیار نیشابور بود. برایمان تحمل شکنجه این پیرمرد بسیار سخت بود؛ راضی بودیم ما به جای ایشان شکنجه شویم. زمانی که این پیرمرد به آسایشگاه بازگشت با وجود این که از شدت جراحت بر روی پاهایش نمی‌توانست بایستد ولی لبخند زیبایی بر لب داشت، اسرا با دیدن این صحنه جان دوباره ای گرفتند و او را در آغوش کشیدند.

دفاع پرس: رژیم بعث به اسرا اجازه برپای نماز جماعت را می‌داد؟

شهبازی: خواندن نماز به ما روحیه ای مضاعف می‌داد تا بتوانیم اسارت، شکنجه و دوری از خانواده را تحمل کنیم. دشمن به ظاهر ادعای مسلمان بودن را داشت و ما نیز از این فرصت استفاده می کردیم.

در روزهای نخست هر آسایشگاه 120 نفر بود. این افراد به گروه‌های چهار نفره‌ تقسیم شده بودند و در هر آسایشگاه نزدیک به 30 نماز جماعت برپا می‌شد. با گذشت زمان یک نماز جماعت واحد در آسایشگاه برگزار کردیم.

گاهی سربازان بعثی در هنگام نماز خواندن در کنار اسرا می‌آمدند و در هنگام قنوت با شنیدن آیه «رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَ ثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانصُرْنَا عَلَی الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ..» نماز را برهم می‌زدند و می‌گفتند مگر ما کافریم که شما این دعا را می‌خوانید.

اسرا را شکنجه داده و یا تضعیف روحیه می‌کردند ولی اسرا دست از نماز و دعا برنمی‌داشتند. با سماجت و ایستادگی اسرا، دشمن مجبور به قبول خواسته ما شد.

دفاع پرس: بعثی‌ها برای افطار و سحر چه برنامه‌ای داشتند؟

شهبازی: رژیم بعث به ما اعلام کرد که ما در کشورمان رسم داریم که در دو نوبت صبح و ظهر غذا می‌خوریم؛ گرچه این ادعا کذب بود. در صبحانه اکثرا شله‌زرد می‌دادند ما آن را برای افطار کنار می‌گذاشتیم و غذای ظهر را برای سحر می‌‌گذاشتیم.

اسرا در ماه مبارک رمضان این غذای مختصر را با تحمل ضرب و شتم می‌گرفتند. سربازان بعثی از درب آسایشگاه تا آشپزخانه ما را با باتوم پذیرایی می‌کردند. ما نیز سعی می‌کردیم پیرمردها و مجروحین را در میان خود قرار دهیم تا کمتر آسیب ببینند. در راه بازگشت به آسایشگاه نیز این کار تکرار می‌شد.

دفاع پرس: از لحظات تلخ و شیرین اسارت برایمان بگویید.

شهبازی: دوران اسارت تلخی و شیرینی های زیادی را با خود به همراه داشت. هر گاه که به واسطه کارهایی که انجام می دادیم، آبرو و حیثیت نظام حفظ می‌شد خاطره ای شیرین بود. گاهی نیز فراری‌ها از ایران را به آسایشگاه می آوردند تا نگاه ما را تغییر بدهند و اخبار دروغ به ما بگویند. اسرا از این کار بعثی ها استقبال نمی کردند. آن شخص نیز که بی تفاوتی اسر را می‌دید با تلخی می‌گفت: «من می‌دانم که شما پاسدارید و در عراق محبوس هستید.» اسرا از این که توانسته بودند او و دشمن را ناامید کنند خوشحال بودند. از طرفی هم بخاطر فرار و خودفروختگی برخی از هموطنان ناراحت می شدیم.

در آسایشگاه اگر یکی از اسرا دیگر تاب تحمل شکنجه را نداشت و به دامن دشمن می‌رفت، اسرا سعی در بازگشت او می‌کردند. در صورتی که این اسیر ارشاد نمی شد، از طرف دیگر اسرا محدود می‌شد.

روزی بعثی‌ها بین اسرای خودفروخته و دیگر اسرا اختلاف انداختند. اسرا که از این کار ناراضی بودند آنها را تنبیه و کتک زدند. رژیم بعث به حمایت از اسرای خودفروخته و ایجاد اختلاف بیشتر بین اسرا تا دو ماه درب آسایشگاه را بر رویمان بست. در روز تنها دو ساعت اجازه هواخوری داشتیم و بقیه روز را اسرای خودفروخته در هوای آزاد بودند.

بعثی ها این بار هم مانند دیگر نقشه‌هایشان شکست خوردند و مجبور شدند این اسرا که 30-40 نفر بودند را به اردوگاه دیگر منتقل کنند.

پس از خروج این اسرا از اردوگاه، شیرینی درست کردیم و در بین اسرا و سربازان بعثی پخش کردیم. دلیل این شیرینی «برچیده شدن خانه جاسوسی بعثی‌ها» در اردوگاه بود.

دفاع پرس: آیا در دوران اسارت با حاج آقا ابوترابی هم ارتباط داشتید؟

شهبازی: خیر. حسرت دیدار با حاج آقا ابوترابی در اردوگاه بر دلمان ماند. ایشان را به آسایشگاه ما نیاوردند.

.

.

.

بچه‌ها بجنگید


خاطره سردار قاسمی از شهید همت:
▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀
نبرد خرمشهر ۲۰ روز اتفاق افتاده بود و خرمشهر را گرفتیم. دستور داده شد و رفتیم لبنان.
در برباره احمد متوسلیان را گرفتند. با همت آمدیم در فرودگاه.
چون اولین پرواز رفته بودیم وصیت‌نامه‌ها در جیب بود. سلاح و مهمات نبرده بودیم.
پرواز بعدی مهمات آورد.
آمدیم با همت و رضا دستواره رحمت الله علیهما پشت پنجره شیشه‌ای.
زمان حافظ اسد است. منتظر ماندیم اجازه بدهند از پاویون برویم و
هواپیما را تحویل بگیریم و مهمات را پایین بیاوریم و آماده شویم برای نبرد.

نیم­ ساعت ایستادیم. می‌گفتیم دیر شده و خبری نشد. می‌گفتند تلگرام باید بیاید.

در همین حین هواپیمای سازمان ملل از همین فرندشیپ‌های کوچک آمد نشست.
جلوی چشم ما و پشت شیشه فرودگاه بین‌المللی دمشق، یک‌سری
با مینی‌ژوپ و سگ و گربه و کیف‌های سامسونت بزرگ تحت‌الحفظ پیاده شدند
و یک‌سری بدتر از اینها سوار شدند.
همت خودش را می‌خورد و می‌گفت «ای پدرسوخته‌های جاسوس.
تمام اینهایی که می‌برند اسناد و مدارک است. هیچ‌کس هم نمی‌تواند
بازجویی کند.» این یادش بود و حرص و جوش می‌خورد.
تا شب منتظر بودیم. تلگرام نیامد و مهمات پیاده نشد.
فردا دو باره رفتیم مهمات را پیاده کنیم. بازی درآوردند. نشد.

این را گفتم که برسم به اینجا :
برای عملیات رمضان امام پیام داد «راه قدس از کربلا می گذرد» و ما آمدیم.
والفجر مقدماتی شد. شب قبل از عملیات همت بالای سر یگان اطلاعات عملیات
شروع به صحبت کرد. وقتی خونش جوش می‌آمد، روی پنجه‌های پایش می‌ایستاد؛
«بچه‌ها بجنگید، اگر نجنگید عنان‌ ما را این سازمان‌ مللی‌های جاسوس دست می‌گیرند.
در این ممکلت رژه می‌روند. مدارک و اسنادتان را می‌برند و هیچ‌کاری نمی‌توانید بکنید.»

رگش بیرون می‌زد. گفتیم الان خودش را می‌کشد. بچه‌ها که آماده شهادت بودند
و همه وصیت‌نامه‌های­شان در جیب‌های‌شان بود؛ چرا حرص می‌خوری اینقدر؟ کات و تمام.

۵۹۸ شد و ما به سازمان ملل اعتماد کردیم، سه روز از خوراندن جام زهر به امام
نگذشته بود که نوکران غربیها دوباره حمله کردند، صدام از جنوب ،
مسعود رجوی نوکر دیگرشان از غرب ... .
زدند و آمدند و از ما اسیر گرفتند. به تعداد دو برابر کل ایام دفاع مقدس از ما اسیر گرفتند، بماند.

حالا باز اعتماد کنید به این بازرسهای آژانس و سازمان ملل!

.

.

.

ما چگونه ایم..!


سربازان امام خمینی اینگونه بودند
ما که خود را سرباز امام خامنه ای می دانیم چگونه ایم
.
حدوداً بیش‌ از چهار ساعت از عملیات والفجر 8 نگذشته بود.
یکی از فرماندهان تعریف می‌کرد: «کنار معبری که مثل کانال بود
عبور می‌کردم که در آن تاریکی شب دیدم، جسم یک انسان
سر راهم قرار گرفته است. تاریک بود. نزدیک‌تر رفتم،
دیدم یک نوجوان بسیجی نشسته است.»
با حالت تعجب از او پرسیدم: «نیروی کدوم یگانی؟ پاشو حرکت کن.»
دست زدم به شانه‌هایش، دیدم حرکت نمی‌کند. گفتم حتماً شهید شده است.
آرام کنارش نشستم، چیزی دیدم که سالیان سال هنوز نتوانستم
آن لحظه را فراموش کنم. تمام دهانش را پر گِل کرده بود!
حدس زدم که چه شده. نگاهم به پاهایش افتاد،
دیدم هر دو پا از زانو به بالا قطع شده است. قدرت حرکت نداشت،
به خاطر اینکه صدایش بلند نشود و دو نفر را معطل خود نکند و
عملیات تضعیف نشود با غرور جوانی، گِل در دهان کرده و
آرام خود را یک گوشه پنهان کرده بود.

.

.

.

شهیدی که راوی شهادت نزدیکترین دوستان خود شد





     دانلود شهیدی که راوی شهادت نزدیکترین دوستان خود شد.pdf


    دانلود یاد مهدی نظیری.pdf


من طعم شیرین مرگ را در قدس 3 چشیدم.
چه شیرین است با خدا بودن،
به سوی خدا رفتن و به راه انبیا رفتن ...

شهید رضا پورخسروانی

تولد :17/3/1343

شهادت : 22/11/1364والفجر8

اروندکنار(فاو)

مسئولیت :جانشین مخابرات لشکر 19 فجر استان فارس

شهید رضا پورخسروانی در سال ۱۳۴۳ در شیراز متولد شد. او دوران کودکی را با شور و شعفی وصف ناشدنی پشت سر نهاد. با شروع جنگ تحمیلی با لبیک به ندای رهبر به سوی جبهه های نبرد شتافت. مدتی بعد، وی جانشینی مخابرات لشگر را عهده دار شد و در هجدهم تیرماه ۱۳۶۴ازدواج نمود.

هنوز دو هفته از ازدواجش نگذشته بود که شیراز را به مقصد شلمچه ترک کرد. رضا سرانجام در عملیات والفجر ۸ در ۲۲/۱۱/۱۳۶۴ در منطقه عملیاتی فاو در سن ۲۱ سالگی جام شیرین شهادت را نوشید.

او در عملیات قدس۳ شاهدی بود بر شهادت سه تن از همرزمانش که در خلال هفت ماه باقی‌مانده عمر شریف خود این روایت را با زبانی شیوا بازگو کرد و عاقبت خود نیز در بهمن ۱۳۶۴ در فاو و طی عملیات والفجر۸ به شهادت رسید. تا باز شاهدی دیگر روایتگر شهادت او باشد. مطالب ذیل گزیده‌ای از خاطرات شهید پورخسروانی است که به صورت زیر منتشر شده است.

یک پنجم قمقمه، برای پنج نفر!

تیرماه ۶۴، منطقه دهلران. عملیات قدس ۳ با موفقیت تمام شده بود، باید تا قبل از روشن شدن هوا، منطقه را ترک می‌کردیم، ما پنج نفر جا مانده بودیم. مصطفی اسداللهی زوج که به شدت مجروح بود، حاج‌رسول قائدشرفی، مهدی نظیری، محسن رجبی و من (شهید پورخسروانی).
متن کامل در فایل pdf
.
.
ایشان نقل می کردند کلاس سوم یا چهارم ابتدایی بودم روزی به خاطر کاری که داشتم نتوانستم نماز ظهر و عصرم را بخوانم به خاطر همین وقتی به طرف مدرسه به راه افتادم بی اختیار به طرف مسجد نزدیک مدرسه رفتم و نمازم را خواندم و چون کمی دیر شده بود تند تند راه افتادم وقتی وارد مدرسه شدم با سئوالهای پی در پی ناظم مدرسه روبرو شدم هر چه به ایشان گفتم که کار داشتم ناظم با چوب دستی بیشتر دستانم را نوازش میکرد ولی نمی دانم چرا لذت می بردم از این کتک چون می دانستم در نزد پرودگار رو سفید هستم..
.
.
ایشان بعد از عملیات قدس 3 تعریف می کردند که یکی از برادران در جبهه خواب می بینند که آقایی بسیار نورانی و سبز پوش آمدند و کنار رودخانه ای چادر زدند و به برادران فرمودند : که بروید به خسروانی بگوئید بیاید . برادران همه به دنبال من گشتند و مراپیدا کردند ، بنده با آن آقا وارد چادر شدم و بعد از ساعتی بیرون آمدم تا بقیه برادران خواستند وارد چادر شوند آقا غیب شده بودند .

صبح روز بعد آن برادر درحضور عزیزان رزمنده خوابش را برای من تعریف کرد . بعد از دقایقی دیگرمتوجه شدم که هر کدام ازبرادران به سوی بنده می آیند که اگر شهید شدید ، د رقیامت ما راهم شفاعت کنید . واین شهید عزیز تعریف می کردند که بسیار شرمنده شدم ، زیرا آن برادران نمی دانستند که حقیر آنقدر در محضر خداوند ذلیل وگناهکارم که لیاقت شهادت را ندارم . ....
.
.
.

شهیده ناهید فاتحی کرجو





  دانلود شهیده ناهید فاتحی کرجو.pdf


آزادت نمی کنیم مگر اینکه به خمینی توهین کنی.

نحوه شهادت شهیده ناهید فاتحی
آنها سردختری را تراشیده بودند و او را در روستا می گرداندند. کومله ها به آن دختر نوجوان می گفتند: آزادت نمی کنیم مگر اینکه به خمینی توهین کنی!»اما اهداف انقلابی این دختر نوجوان دلیر، او رابر آن داشت که جان فدای آرمان کرده و هرگز علیه امام و رهبر خود زبان باز نکند

سرانجام پیکر بی جان و مجروح او را بعد از 11 ماه یافتند، پیکری که اگر چه جان در بدن نداشت اما سخنان بسیاری از شکنجه هایی که بر او رفته بود داشت. سری تراشیده، بدنی کبود، حتی گفتند او را زنده به گور کرده اند!!

ناهید فقط 16سال داشت؛ او را به شدت شکنجه کرده بودند. موهای سرش را تراشیده بودند. هیچ ناخنی در دست و پا نداشت. جای جای سرش کبود و شکسته بود. پس از شکنجه‌های بسیار او را در آذر ماه 1361 زنده به گور کردند و پیکر مطهر این شهیده به تهران منتقل و سپس در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد.
.
.
.









موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۳/۰۴/۲۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی