روایت دفاع و فتح و حماسه 3
خاطرات عاشقی ..شهدای زهرایی
هفدهم اسفند سالروز شهادت . .
سلام بر ابراهیم
نقطه مشترک هر دو چشمهای زیبای آنها بود
بهم بگو مهدی !!
خاطرات عاشقی 10 - شهید فاطمی
فوق بشر
دست به سینه
وضوی خون
لاله ها
قبل از شهادت سوخته بوده
خاطرات عاشقی 11 - ردانی پور
.
خاطرات عاشقی ..شهدای زهرایی
✿بسم الله الرحمن الرحیم✿
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
عملیات محرم مجروح شد. طوری که دکترا ازش قطع امید کرده بودند .
حضرت فاطمه اومده بود به خوابش ، فرموده بود : «پسرم بتو شفا گرفتی ، بلند شو. فقط باید قول بدهی که جبهه را ترک نکنی.»
بعد از این خواب ، سر از پا نمی شناخت ...
عملیات خیبر ، شد فرمانده گردان حضرت علی اکبر از بس حضرت زهرایی بود اسم گردانش رو عوض کرد گذاشت "یازهرا"
شهید که شد ایام فاطمیه بود ترکش خورده بود توی پهلوش ...
فرمانده گردان یازهرا تیپ 44 قمربنی هاشم شهید سید کمال فاضلی
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
من می روم امّا اگر زنده برنگشتم، به یاد محسن فاطمه گریه کن و اگر سلاح
دشمن قلبم را پاره پاره کرد، به یاد حسنش گریه کن و اگر تیر بر تارک سرم
خورد و آن را دو نیم کرد، به یاد شوی فاطمه گریه کن و اگر بدنم را پاره و
لهیده یافتی، به یاد حسینش گریه کن ولی اگر جسمم را دیگر هرگز نیافتی، به
یاد فاطمه گریه کن که من نیز به یاد او بارها گریه کردم و همیشه گریه خواهم
کرد؛ چون از او مظلوم تر سراغ ندارم.اینک من می روم تا انتقام سیلی زهرا
بگیرم.
(قسمتی از وصیت نامه شهید منصور کاظمی، تاریخ شهادت : 65/12/13 – شلمچه)
.
.
.
حضرت علی علیه السلام فرمود :
خدایا، ای پروردگار آسمان برافراشته … اگر ما را بر دشمنان پیروز گرداندی،
از ستم و تجاوز دورمان دار و بر حق استوارمان گردان و اگر دشمنان بر ما
پیروز شدند، شهادت را روزیمان فرما و از فتنه بازمان دار.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
قرار بود فردا با دوستانش عازم جبهه شود، همان روز رفتیم به گلستان شهدا، سر قبر شهید سید رحمان هاشمی. دیگر گریه نمیکرد.
دو تن دیگر از دوستانش در کنار رحمان آرمیده بودند، به مزار آنها خیره شد؛ گویی چیزهایی میدید که ما از آنها بی خبر بودیم.
رفت سراغ مسئول گلستان شهدا، از او خواست در کنار سید رحمان کسی را دفن نکند.
ایشان هم گفت : من نمیتوانم قبر را نگه دارم؛ شاید فردا یک شهید آوردند و گفتند میخواهیم اینجا دفن کنیم.
محمد نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت :
شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگهدار.
همانطور هم شد و محمد در کنار سید رحمان دفن شد.
ܓ✿شهید محمد♥رضا♥تورجی زاده
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
تا وارد اتاق شدم از خواب پرید.
رو پیشونیش عرق نشسته بود
گفتم : چی شده داداش؟
گفت: یه ساعت بود با حضرت زهرا (سلام الله علیها) حرف میزدم
ادامه داد: فقط از خدا میخوام که روز شهادت بی بی شهید شم .
روز شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود
قنوت نماز صبح بود که ترکش خورد به پهلوش ...
ܓܨشهید علیرضا هاشم نژاد
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
خدایا! مگر غیر از این است که بدن ما برای مردن آفریده شده؛ پس دوست دارم که
بدنم طوری قطعه قطعه شود و بدنی برای من باقی نماند تا اینکه قسمتی از زمینی
را به عنوان قبر اشغال کنم که بعدها بگویند، او در راه خدا کشته شده است.
دوست دارم که برای همیشه مفقودالجسد بمانم، مثل خیلی از مفقود الجسدها،
مثل بی بی دو عالم، فاطمه - سلام الله علیها- که بعد از گذشت
بیش از سیزده قرن هنوز قبری ندارد و مفقود الجسد است.(شهید احمد اسماعیل تبار)
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
شادی حضرت زهــ♥ـــرا ܓ✿مــــادر شــــهدا ܓ✿
و
تعجیل در فــــܓ✿ــــــرج حضرت ولـــ♥ـــی عــــصــر
و
همه شـهـدای زهـــ♥ـــــرایی صلوات
.
.
.
هفدهم اسفند سالروز شهادت این شهید بزگوار
✿بسم الله الرحمن الرحیم✿
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
امام ♥خامنه ای:
گاهی رنج و زحمت زنده نگه داشتن خون شهید، از خود شهادت، کمتر نیست.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
اولین دورهی نمایندگی مجلس داشت شروع میشد.
بهش گفتم:
«خودت رو آماده کن، مردم میخواهندت.»
قبلاً هم بهش گفته بودم. جوابی نمیداد. آن روز گفت:
«نمیتونم.خداحافظیِ شب عملیاتِ بچهها رو با هیچی نمیتونم عوض
کنم.»
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
قلاجه بود و سرمای استخوانسوزش.
اورکتها را آوردیم و بین بچههاقسمت کردیم. نگرفت.
گفت:
«همه بپوشن. اگه موند، من هم میپوشم.»
تا آنجا بودیم، میلرزید از سرما.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
ساعت یک و دو نصفهشب بود.
صدای شُرشُر آب میآمد. تویتاریکی نفهمیدم کی است. یکی پای تانکر
نشسته بود و یواش، طوریکه کسی بیدار نشود، ظرفها را میشست.
جلوتر رفتم.
حاجی بود.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
چشم از آسمان نمیگرفت. یک ریز اشک میریخت. طاقتم طاق شد.
- چی شده حاجی؟
جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهمیدم، ولی بعد چرا. آسمان داشت
بچهها را همراهی میکرد. وقتی میرسیدند به دشت، ماه میرفت پشت ابرها.
وقتی میخواستند از رودخانه رد شوند و نور میخواستند، بیرون میآمد.
پشت بیسیم گفت «متوجه ماه هم باشین.»
پنج دقیقهی بعد،صدای گریهی فرماندهها از پشت بیسیم میآمد.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
شادی روح ♥شهید♥
ܓ✿「مــ 」ــحــ ــمــ ــد 「ا」 بـــ ــر ا هـــ ــیـــ ـــم 「هـــ」 ــمـــ ـــتܓ✿
مــ♥ــاه شـ♥هـــدا
ܓ✿صــلـــوات
.
.
.
سلام بر ابراهیم
آخرین تصویر از شهادت شهید ابراهیم هادی
در کانال قتلگاه فکه
که توسط تلویزیون عراق گرفته شده
و در نشریه پلاک هشت منتشر شده است
شهادت ابراهیم هادی
ابراهیم هادی
فیلمی کوتاه از ابراهیم هادی
✿بسم الله الرحمن الرحیم✿
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
امام صادق علیه السلام :
هر کس یکی از این کارها را به درگاه خدا ببرد، خداوند بهشت را برای او واجب
می گرداند: انفاق در تنگدستی، گشاده رویی با همگان و رفتار منصفانه.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
از جبهه بر میگشتم. وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به
سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فکر، الان برسم خانه همسرم و بچه هایم
از من پول می خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم؟!
به چه کسی رو بیاندازم. خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبی
نداشت. سر چهارراه عارف ایستاده بودم. با خودم گفتم: فقط باید خدا کمک کند.
من اصلا نمی دانم چه کنم!
در همین فکر بودم یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم.
تا من را دید از موتور پیاده شد مرا در آغوش کشید. چند دقیقه ای صحبت
کردیم. وقتی می خواست برود اشاره کرد: حقوق گرفتی؟! گفتم: نه ، هنوز نگرفتم
ولی مهم نیست.
دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس درآورد. گفتم: به جون آقا ابرام نمیگیرم، خودت احتیاج داری.
گفت: این قرض الحسنه است. هروقت حقوق گرفتی پس می دی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد ورفت.
.
.
.
نزدیک اذان صبح بود. توی جلسه هر طرحی برای تصرف تپه می دادیم به نتیجه نمی رسید.
ابراهیم رفت نزدیک تپه، رو به قبله ایستاد و با صدای بلند اذان گفت.
هر چه گفتیم:"نگو! می زننت!"
فایده ای نداشت.
آخرای اذان بود که تیر به گلویش خورد و او را مجروح کرد.
هوا که روشن شد هیجده عراقی به سمت ما آمدند و تسلیم شدند.
فرمانده آن ها هم بود؛ در حین بازجویی گفت:" آن هایی را که نمی خواستند تسلیم شوند، فرستادم عقب؛ پشت تپه هیچ کس نیست".
پرسیدم:چرا؟
گفت:" به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید و برای حفظ اسلام باید به
ایران حمله کنیم.باور کنید ما هم مثل شما شیعه هستیم؛ وقتی می دیدیم
فرماندهان عراقی مشروب می خورند و اهل نماز نیستند؛ در جنگیدن با شما تردید
می کردیم.اما امروز صبح وقتی صدای اذان رزمنده شما رو شنیدم که با صدای
بلند نام امیرالمومنین _علیه السلام_ رو آورد، با خودم گفتم:داری با
برادرای خودت می جنگی؛نکنه مثل ماجرای کربلا...".
دیگه گریه امان صحبت به او نداد .
دقایقی بعد ادامه داد:"برای همین تصمیم گرفتم تسلیم بشم و بار گناهم رو سنگین تر نکنم، حالا خواهش می کنم بگو موذن زنده است یا نه؟"
گفتم:"آره زنده است".
تمام هیجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم رو بوسیدند.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
وصیت نامه شهید ابراهیم هادی
بسم رب الشهداء و الصدیقین
اگر چه خود را بیشتر از هر کس محتاج وصیت و پند و اندرز میدانم، قبل از
آغاز سخن از خداوند منان تمنّا میکنم قدرتی به بیان من عطا فرماید که
بتوانم از زبان یک شهید، دست به قلم ببرم چرا که جملات من اگر لیاقی پیدا
شد و مورد عفو رحمت الهی قرار گرفتم و توفیق و سعادت شهادت را پیدا کردم،
به عنوان پرافتخارآفرین وصیای شهید خوانده میشود.
خدایا تو را گواه میگیرم که در طول این مدت از شروع انقلاب تاکنون هر چه
کردم برای رضای تو بوده و سعی داشتم همیشه خود را مورد آزمایش و آموزش در
مقابل آزمایشها قرار دهم.
امیدوارم این جان ناقابل را در راه اسلام عزیز و پیروزی مستضعفین بر متکبرین بپذیری.
خدایا هر چند از شکستگیهای متعدد استخوانهایم رنج میبرم، ولی اهمیتی
نمیدادم؛ به خاطر اینکه من در این مدت چه نشانههایی از لطف و رحمت تو
نسبت به آنهایی که خالصانه و در این راه گام نهادهاند، دیدهام.
خدایا، ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم، نمیدانم در برابر عظمت تو
چگونه ستایش کنم ولی همین قدر میدانم که هر کس تو را شناخت، عاشقت شد و هر
کس عاشقت شد، دست از همه چیز شسته و به سوی تو میشتابد و این را به خوبی
در خود احساس کردم و میکنم.
خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعلهور است
که اگر تکهتکهام کنند و یا زیر سختترین شکنجهها قرار گیرم، او را تنها
نخواهم گذاشت.
و به عنوان یک فردی از آحاد ملت مسلمان به تمامی ملت خصوصاً مسئولین امر
تذکر میدهم که همیشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشید و هیچ مسئله و روشی
شما را از هدف و جهتی که دارید، منحرف ننماید.
دیگر این که سعی کنید در کارهایتان نیت خود را خالص نموده و اعمالتان را از
هر شرک و ریا، حسادت و بغض پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم
بتوانید مسئولیت خود را آنچنان که خداوند، اسلام و امام میخواهند، انجام
داده باشید این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم،
جامعه ساخته نمیشود.
والسلام و علیکم و رحمه الله و برکاته
ابراهیم هادیپور
شادی روح شهید ♥ابراهــیم هـــادی♥
گمنام کانال♥کمـــیلܓ✿
ستاره♥فکه ܓ✿
ܓ✿صلوات
.
.
.
نقطه مشترک هر دو چشمهای زیبای آنها بود
پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله و سلّم): «حَرَسُ لَیلةٍ فی سبیلِ اللّه
عز و جل أفْضَلُ مِن ألفِ لَیلةٍ یُقامُ لَیلُها ویُصامُ نَهارُها». «یک
شب نگهبانی دادن در راه خدا برتر است از هزار شبانه روز که شبهایش به
عبادت و روزهایش به روزه داری سپری شود».
. کنزالعمّال: ۱۰۷۳۰، منتخب میزان الحکمة: ۱۱۶
سید حمید میر افضلی بُشر جبهههای جنگ بود او هم همیشه پا برهنه بود.
سید حمید چگونه میتوانست در جبههها کفش بر پا کند، در حالیکه خون همرزمان
و یارانش بر آن خاکها ریخته بود. «فاخلع نعلیک» را از یاد نبرده بود و
هنگامی که، با حاج همت سردار خیبر بسوی میعاد و میقات ازلی خویش میرفتند،
تا عهد خویش وفا کنند و از وفاداران باشند، پایش برهنه بود.
اخرین باری که سید را دیدم، در گرماگرم عملیات خیبر بود. هیچ وقت یادم
نمیرود. آن روز رفتم در سنگری که شهید زین الدین آنجا بود. روحیه خیلی
عجیبی داشت. فشار کار و خستگی جنگی که طولانی شده بود، حتی برای یک لحظه هم
خستهاش نکرده بود. بخصوص اصلا معلوم نبود تا یک دقیقه دیگر ممکن است چه
اتفاقی برای همگان رخ دهد. حالا شما تصور کنید سید حمید انجا باشد، میشود
نور علی نور.
آن روز، روز سختی بود برای همه. بخصوص برای حاج همت و لشکرش، لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص).
قرار شده بود یک گروهان یا کمتر مأمور شوند به لشکر۲۷ بروند برای بازسازی و
کمک به حاج همت. قرار بود که بروند سمت چپ جزیره مجنون که حاجی و بچههایش
آنجابودند. این مأموریت را دادند به سیدحمید تا برود خط را تحویل بگیرد.
یادم است مقر فرماندهی لشکر ثارالله در سمت راست جاده، وسط جزیره جنوبی،
نزدیک کارخانه نمک و نزدیک خط بود. آتش دیوانه بود و میریخت روی سنگر. حاج
قاسم هم آنجا بود و خط را فرماندهی میکرد. حاج همت و سیدحمید آمدند آنجا و
وارد سنگر شدند، سنگری دور و خیلی کوچک. جا کم بود، نشستیم. حاج همت و حاج
قاسم صحبتهایشان را کردند و قرار شد من هم همراهشان بروم تا خط را تحویل
بگیریم و شب هم شناسایی داشته باشیم. حاج همت و سید از حاج قاسم خداحافظی
نمودند و رفتند سوار موتور شدند. قبل از این که سوار موتور شوند من به سید
گفتم: بگذار من ترک موتور حاجی بنشینم! گفت: پس من؟ گفتم: تو با موتور من
بیا! لبخند زد و قبول کرد. حالا میفهمم که لبخندش معنای خاصی داشت. رفتم
سوار موتور حاج همت شدم. اماده رفتن بودیم که حاج قاسم صدایم زد و گفت کارم
دارد. از موتور آمدم پایین و رفتم طرف حاج قاسم و حرفش را زد. برگشتم دیدم
سید باز رفته نشسته ترک موتور حاج همت. اتش انقدر زیاد و فرصت کم که معطلی
معنا نداشت. پیش خودم فکر کردم حتما سید فکر کرده کارم زیاد طول میکشد و
زود رفته سوار شده که بروند سر قرارشان. به من گفت: تو با موتور خودت بیا،
بعد اگر فرصت شد، بیا سوار موتور حاجی شو!
انگار از چیزی خبر داشت که میخواست دل مرا بدست آورد و دلگیر نباشم. راه
افتادیم. آنها جلو من پشت سرشان. فاصلهمان یکی دو متری میشد. سنگر پایین
جاده بود و برای رفتن روی پد وسط میبایست از پایین پد میرفتیم روی جاده، و
این کار باعث میشد سرعت موتور کم شود. عراقیها روی آن نقطه دید داشتند.
تانکی مستقر کرده بودند و هر وقت که ماشین یا موتوری پایین و بالا میشد و
نور افتاب به شیشههایشان میخورد، گلولهاش را شلیک میکرد. ما موتورها را
استتار کرده بودیم و با این حال باز ما را میدیدند، چون فاصله نزدیک بود.
طبق معمول گلولهای شلیک نشد. یک حسی به من میگفت گلوله شلیک میشود. حاج
همت را صدا زدم و گفتم: حاجی، این جا را پرگازتر برو! انگار حرف کفرآمیزی
زده باشم، چرا که هنوز بعد از این همه جنگیدن و دیدن خیلی چیزها نفهمیدهام
که هرگلولهای که شلیک میشود، با هدف خاصی است که خداوند مقرر کرده،
هرگلوله اگر قسمت کسی باشد ،هیچ کس نمیتواند جلوی آن را بگیرد. انگار روی
گلوله اسم شهیدش را نوشته بودند. بالاخره گلوله شلیک شد و دودی غلیظ آمد
بین من و موتور حاج همت قرار گرفت، صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم
آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم، و نفهمم که چه اتفاقی
افتاده است. رسیدم روی پدوسط و از میان دود و باروت بیرون آمدم و به رفتن
خودم ادامه دادم. انگار یادم رفته بود که چه اتفاقی افتاده و با چه کسانی
همراه بودم. یکدفعه متوجه موتوری شدم که سمت چپ جاده افتاده بود. دو پیکر
روی زمین افتاده بودند. پیش خودم گفتم اینها کی شهیدشدهاند که از صبح تا
حالا من آنها راندیدهام؟ به آرامی از موتور پیاده شدم و به طرف انها رفتم.
اولین نفر را که برداشتم(حاج همت) دیدم تمام بدن سالم است، فقط صورت
ندارد. انگار موج تمام صورتش را قطع کرده بود و اصلا شناخته نمیشد. در یک
لحظه همه چیز یادم آمد، حرکتمان از پیش حاج قاسم و حرف زدنم با سید و
حرکتمان به سمت پد و بعد انفجار. عرق سردی به پیشانیام نشست. دویدم و
رفتم سراغ نفر دوم. او هم به رو افتاده بود. نمیتوانستم باور کنم او سید
حمید است. چون همیشه از لباس سادهاش میشد شناختش.
وقتی به نوع شهادت این دو شهید فکر کردم، یاد چهرههاشان افتادم و دیدم هر
دوی آنها یک نقطه مشترک دارند و آن هم چشمهای زیبای آنها بود، که خداوند
گرفته بود.
.
.
.
بهم بگو مهدی !!
خاطره ای از شهید دستگیر
((( سال 1366 – مهران .......... چند روزیست که از طرف لشگر 21 امام رضا
برای پاکسازی میادین مین منطقه به لشگر 11 امیر المومنین – بچه های غیور
ایلام – منتقل شده ایم . حدود 10 نفر هستیم . مناطق بسیار خطرناکی ست . باغ
کشاورزی . قلاویزان و ......
فرمانده تخریب لشگر 11 مردیست حدود 25 ساله و بسیار نورانی با سر و روی
حنایی . حمید رضا دستگیر . اول جاده مهران با تویوتای حاج حمید قصد حرکت به
سمت مهران را داریم . رزمنده ها کنار جاده بانتظار ماشین ایستاده اند .
حاجی ایستاد و بوق زد . همه ریختن بالا .
خیلی بیشتر از حد معمول .
حاجی ببخشین شرعا اشکالی نداره اینقدر بچه ها رو سوار کردی ؟
خطر داره ها ......
لبخند محزون و مرموزی زد . سرخ شد . آهی کشید و ساکت شد . از بغل چشمام
یواشکی بهش نیگاه کردم . برق جوی اشکی که از کنار چشماش راه افتاده بود
دلمو لرزوند . .......
بعد از دقایقی آروم گفت : یه چیزی می خوام بگم باید به هیچکی نگی و تا من زنده ام بین خودمون بمونه . باشه ؟
با اشتیاق گفتم : باشه .........
خب حاجی . قضیه چیه :
..... داشتم از مهران می رفتم اهواز . از جاده نا امن دهلران . جاده نا
امنه . میدونی که . منتها من عجله داشتم مجبور بودم ازین راه برم . با سرعت
می رفتم تا قبل از غروب تیکه نا امن و رد کنم . شاید 160 تا می رفتم . از
دور قامت کسی رو کنار جاده دیدم . عجیب اینه که اصلا توجه نکردم این بابا
این وقت روز تو گرما اینجا وسط بر و بیابون چکار می کنه !!!
سرعتم و کم کردم . از کنارش رد شدم . یه شال سیدی دور گردنش بود . حدود 30
ساله و بسیار نورانی با قیافه ای مهربون . تو اینه نگاه کردم . برام دست
تکون داد که یعنی منو ببر . ترمز زدم . دنده عقب گرفتم . به در ماشین رسید .
تا نشست تو ماشین به گرمی گفت : سلام حاج حمید !!!! و دست دادیم . نمی دونم
چی بود که اصلا حواسم نرفت سمت اینکه منو از کجا می شناسه !!!!!
کمی با هم گپ زدیم – حاجی نگفت چی گفتن – بعد یهو پرسید : بچه ات بهتره . جواب دادم . ممنون . به دعای شما !!!!!!!!!!!
بعد نیم ساعتی یه دفعه گفت خیلی ممنون . من همینجا پیاده میشم . و من بازم تعجب نکردم وسط بیابون کجا پیاده میشه !!!!!!!
به گرمی بهم دست داد و گفت : حاجی . ماشین زیر پاته این بچه رزمنده ها رو کنار جاده دیدی حتما سوار کن . خدا نگهدارشونه . ........
گفتم چشم . دستمو بگرمی فشار داد .
ببخشین . شما اسمتونو نفرمودین .
با لبخند مهربانی گفت : بهم بگو مهدی !!!! و پیاده شد و رفت !!!!!
تا پیاده شد یه دفعه تمام سوالایی که باید به ذهنم میومد یه دفعه اومد . برگشتم . اما کسی نبود !!!!!!!!!!!!
هنوز گرمای دستاش رو تو دستام حس می کنم .
حالا فهمیدی چرا همه رو سوار می کنم !!؟؟!!؟ )))
و امروزه : آیا کسی باور می کند حاج حمید رضا دستگیر کی بوده !!!!!؟
همین و بس !!!!!!!!!! سید محمد انجوی نژاد
.
.
.
خاطرات عاشقی 10 - شهید فاطمی
✿بسم الله الرحمن الرحیم✿
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
امام باقر (ع) :
همانا ، رسول خدا (ص) حق شفاعت امت اش را دارد و ما ، حق شفاعت شیعیان خودمان را داریم و شیعیان ما ، حق شفاعت خویشان خود را دارند.
بحارالانوار جلد 8 صفحه 38 حدیث 16
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
یک بارخاطره ای از جبهه برام تعریف کرد.
می گفت: کنار یکی از زاغه مهمات ها سخت مشغول بودیم. تو جعبه های مخصوص،مهمات می گذاشتیم. ودرشان را می بستیم.
گرم کار،یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه،با چادری مشکی!داشت پابه پای ما مهمات می گذاشت توی جعبه ها.
با خودم گفتم:حتماً ازاین خانم هاییه که می یان جبهه.اصلاً حواسم به این
نبود که هیچ زنی را نمی گذارند وارد آن منطقه بشود.به بچه ها نگاه کردم.
مشغول کارشان بودند وبی[توجه] می رفتند ومی آمدند
انگارآن خانم را نمی دیدند.
قضیه، عجیب برام سؤال شده بود.موضوع،عادی به نظرنمی رسید.
کنجکاو شدم بفهمم، جریان چیست!
رفتم نزدیک تر، تا رعایت ادب شده باشد.سینه ای صاف کردم وخیلی با احتیاط گفتم:خانم!جایی که ما مردها هستیم،شما نباید زحمت بکشید.
رویش طرف من نبود.ب
ه تمام قد ایستاد وفرمود:«مگرشما درراه برادرمن زحمت نمی کشید؟»
یک آن یاد امام حسین(ع) افتادم واشک توی چشمام حلقه زد.
خدا بهم لطف کرد، که سریع موضوع را گرفتم وفهمیدم جریان چیست.
بی اختیار شده بودم ونمی دانستم چه بگویم .
خانم، همان طور که روشان آن طرف بود، فرمود:«هرکس که یاور ما باشد. البته ما هم یاری اش می کنیم»
.
.
ابن عباس میگوید :
از پیامبر اکرم (ص) درباره فرموده خداوند در قرآن سوره واقعه ( السابقون السابقون ) پرسیدم ؟
در پاسخ فرمود : جبرئیل گفت : آنان ، علی (ع) و شیعیان او هستند که به سوی
بهشت ، پیش تاختند و به الطاف و نعمت های خداوند ، نزدیک شدند.
بحارالانوار جلد 68 صفحه 20 حدیث 33
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
هر وقت از جبهه می آمد چند روزی را که در مشهد بود روزه می گرفت.
می گفتم: حاج آقا بچه ها دوست دارند وقتی اینجا هستید با شما ناهار بخورند،
می آمد می نشست پای سفره با دهان روزه به بچه ها غذا می داد و برایشان لقمه می گرفت.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
یک روز به ایشان گفتم: همسایه ها می گویند آقای برونسی از زن و بچه هایش سیر شده
و همیشه جبهه است.
خنده ای کرد و گفت: من باید بیایم به آنها بگویم من زن و بچه ام را دوست دارم،
اما جبهه واجب تر است. زن و بچه من این جا در امانند اما مردمی
که آنجا خانه هایشان همه ویران و خراب شده در امان نیستند
.
.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
پیامبر اکرم (ص) :
مثل اهل بیت من مانند کشتی نوح است که هرکس داخل آن شد ، نجات یافت و هرکس رهایش کرد ، غرق گردید .
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
هر چه بهش گفتیم و گفتند فایده ای نداشت .حکمش آمده بود باید فرمانده گردان عبدالله بشود،ولی زیر بار نرفت که نرفت.
روز بعد،صبح زود رفته بود مقر تیپ.به فرمانده گفته بود:چیزی رو که ازم خواستین قبول می کنم.
لز همان روز شد فرمانده گردان عبدالله.با خودم می گفتم:نه با این که اون
همه سر سختی داشت توی قبول کردن فرماندهی،نه به این که خودش پاشده اومده
پیش فرمانده تیپ.
بعدها،با اصراری که کردم،علتش رو برایم گفت :
شب قبلش امام زمان (سلام الله علیه) را خواب دیده بود؛ حضرت بهش تکلیف کرده بودن
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
شادی روح شـ♥ــهــید برونـــ♥ــسی
عاشق واقعیܓ✿حضرت زهراܓ✿
ܓ✿صلوات
-********************************-
سال فاطمی دوستان مبارک باشه ان شاالله
.
.
.
فوق بشر
مردان بی ادعا(آزاده امیرهوشنگ شاهپسندی در سن 16 سالگی)
با 1000ضربه کابل فلک شد سپس گوشت وپوست له شده پای اوبا اتوی داغ سوخته
وجزغاله شد. بمدت سه ماه خون واستفراغ می کرد-حدود 9ماه با کمک دیگران راه
می رفت آرزوی شنیدن یک آخ را هم بر دل دشمن گذاشت بعد از اینهمه مقاومت
فرمانده عراقی گفته بود:امیرفوق بشر!
.
.
سردار محمدرضا حسنیسعدی در نخستین کنگره شهدای معلم و دانشآموز بسیجی
کرمان که با حضور صدها دانشآموز نواحی یک و 2 آموزش و پرورش کرمان در محل
خانه شهر برگزار شد، گفت: همه ما سر سفره شهدا میهمان هستیم و اعتبار، عزت و
آبروی خود را به برکت آنها داریم.
در آن دوران گاهی معلم سر کلاس میرفت و با کلاس خالی و تختهای مواجه
میشد که روی آن نوشته شده بود «به دلیل اعزام دانشآموزان به جبهه این
کلاس تعطیل است».
حسنیسعدی تصریح کرد: بسیاری از دانشآموزان در صف نیروهای رزمی و آمار به
خاطر کوتاهی قد خود و برای اینکه فرمانده آنها را حذف نکند، همیشه
تکهآجرهایی برای ایستادن با خود میبردند و هیچوقت پوتین به اندازه پای
آنها موجود نبود.
وی با بیان اینکه دانشآموزان از شجاعت و شهامت، شهادت آفریدند، ادامه داد:
صدام به یک مترجم غیررسمی گفته بود، یکی از رزمندههای جثهریز ایران را
بیاور تا بدانم در مغز آنها چه میگذرد، صدام به مترجم گفت از وی بپرس چرا
به خاک عراق حمله کردی و دانشآموز پاسخ داده بود برای آنکه بتوانم بغداد
را نجات دهم؛ مترجم تعریف میکند که همین جمله سبب شد تا صدام ساعتها به
فکر فرو رود.
مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران کرمان خاطرنشان کرد: یکی از افتخارات و
سرگرمیهای دانشآموزان در دوران دفاع مقدس غنیمتهایی بود که از اسرای
عراقی میگرفتند، در کرخه نیز یک دانشآموز به همین نیت درب آمبولانس را
باز کرد و با چند نظامی اسلحه به دست عراقی مواجه شده بود که آنها به محض
دیدن این نوجوان تسلیم شده بودند و وی توانست آنها را به اسارت بگیرد.
حسنیسعدی به بیان خاطراتی از شهدا پرداخت و گفت: شهید محمد طایی در کانادا
دانشجوی زبان و عضو فرماندهی سپاه کرمان بود و به حدی کار میکرد که از
شدت خستگی روی پتوهای سربازی با پوتین بهخواب میرفت، وی یک نشریه جهاد
راهاندازی کرده بود و تمام کارهای آن از طراحی، چاپ و توزیع به
دبیرستانها را شخصا انجام میداد.
حسنیسعدی عنوان کرد: دانشآموز اسحاق یحییزاده در دهم اردیبهشت ماه سال
61 به محاصره و اسارت رژیم بعث درآمد با وجود مجروحیتی که داشتیم، یک
نارنجک به سمت عراقیها پرتاب کرده بود و همین کار او موجب تیراندازی شدید
به نیروهای ما شد، وی با این اقدام کوچک نیت بزرگی در سر داشت.
وی افزود: یک نگرانی بزرگ اسحاق این بود که گفته بود به فکر این بودم وقتی
برگشتم برای همکلاسیهای خود از شرکت در عملیاتها تعریف کنم حال نگران
بود که خداوند عمل و نیت او را قبول نکند.
مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان کرمان تصریح کرد: امیرهوشنگ
شاهپسندی بسیجی 16 سالهای بود که در زمان اسارت متحمل شکنجههای بسیاری
شده بود با پوتین به سر او میکوبیدند، نزدیک به چهار ساعت او را فلک کردند
و هزار ضربه شلاق به کف پاهای او زدند تا بگوید که فرمانده خود کیست.
وی ادامه داد: حتی پس از آن با اتوی داغ کف پاهای او را سوزاندند، اما امیر
کلامی نگفت، جراحت پاهای او به حدی بود که تا 6 ماه نمیتوانست پای خود را
بر زمین بگذارد، بعدها افسر بعثی در مورد او گفته بود که امیر فوق بشر
است؛ اگر میتوانستم میخواستم که داماد من شود.
.
.
.
دست به سینه
✿بسم الله الرحمن الرحیم✿
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ابر که گوید : شنیدم مردی به امام صادق (علیه السّلام) می گفت : مرا پدر و مادری است مخالف مذهب من ؟
در پاسخ فرمودند : به آنها احسان کن چنانکه به مسلمانان احسان می کنی.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
میگفت:
هیچ وقت نشد موقع سلام کردن به من دستش رو سینه اش نباشه
حتی وقتی پشتم بود
سلامم که میکرد برمیگشتم میدیدم دست به سینه است
*************************************
روزی که اومد معراج شهدا جنازه بچه اش رو ببینه
تا تابوت باز شد
گفت پسرم تو که هیچ وقت اینجوری نبودی
تو که وقتی به من سلام میکردی دستت پایین نبود!!
همونجا دیدم که شهید دستش رو سینه اش گذاشت (است)
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
خطاب به مادران شهید گمنام:
میترسم اشک هایت سیل شوند و همه هست مان را نیست کنند،
چون نه میراث دار پاره تنت بودیم و نه شنوای قصه پرغصه گمگشته ات.
دلمان به دلت خوش است.
به "خیر ببینی" هایت به "پیر شوی"هایت.
فدای چشمانت؛ دعا کن ما هم شهید شویم ...
شادی روح حضرت ام البنین و مادر شهدا صلوات
.
.
.
وضوی خون
همیشه ورد زبانش این سخن منصور حلاج بود که:
◄ در عشق دو رکعت نماز است که وضویش جز با خون میسر نمی شود» ...
در عملیات کربلای 5 هنگام وضو گرفتن بر اثر اصابت ترکش خمپاره
به شهادت رسید و توانست با وضوی خویش نماز عشق را ادا کند.
♥ شهید محمدعلیم عباسی ♥
.
.
.
شهید محمود تاج الدین
سه روز اعتصاب غذا کرده بود...
سنش کم بود"خانواده ش اجازه نمیدادن بره جبهه...
تو مدرسه شاگرد اول بود همیشه...
نخبه ای بود واسه خودش...
تو 13 سالگی براحتی انگلیسی حرف میزد...
تو جبهه به بچه ها آموزش زبان میداد...
تو عملیات والفجر 8 بشدت شیمیایی شد...
مرداد 67 به علت عوارض گازهای شیمیایی بشهادت رسید...
این بزرگمرد کسی نبود جز : بسیجی 17 ساله شهید محمود تاج الدین.
.
.
.
لاله ها
هر چقدر تقلا می کردیم، اسمش را نمی گفت.
فقط وقتی با اصرارهای ما مواجه می شد می گفت:بسیجی ام…
پیرمردی گندمگون و چهار شانه بود.
یک بار که برای مرخصی رفته بودم قم،تو خیابان دیدمش.
کنجکاو شدم. دنبالش کردم.رسیدم به یکی از محله های فقیر نشین…
همین که خواست در خانه را باز کند، من را دید.رنگش پرید.
لبخندی زد و با محبت مرا به داخل تعارف کرد.
پیرزنی نابینا به استقبالمن امد.پیرمرد گفت:
«همسرم است،تنها فرزندمان که شهید شد،حتی خاکستری هم از جنازه اش نیامد.
مادرش آنقدر گریه کرد که نابینا شد.بعد هم به من گفت:
برو نگذار تا اسلحه ی پسرم زمین بماند.»
پیرمرد چند ماه بعد تو عملیات مفقودالاثر شد.
وقتی برای بردن خبر پیرمرد،به همان محله رفتم
اطلاعیه فوت پیرزن،من را پشت در میخکوب کرد ...
.
.
.
قبل از شهادت سوخته بوده
♥ ایشون قبل از شهادت سوخته بود ....♥
◄ • • •
تعریفش را از برادرم که همرزم او بود زیاد شنیده بودم، یکبار یکی از نوارهایش را گوش دادم؛ حالت عجیبی داشت.
از آنچه فکر میکردم زیباتر بود؛ نوایی ملکوتی داشت؛ بعد از آن همیشه در حجره به همراه دیگر طلبهها نوارهایش را گوش میکردیم.
بسیاری از دوستان مجذوب صدای او بودند، دعای کمیل و توسل او مسیر زندگی خیلی از افراد را عوض کرد.
شب بود که به همراه چند نفر از دوستان دور هم نشسته بودیم، دعای توسل شهید
تورجی زاده در حال پخش بود، هر کس در حال خودش بود، صدای در آمد بلند شدم و
در را باز کردم، در نهایت تعجب دیدم استاد گرامی ما حضرت آیت الله جوادی
آملی پشت در است؛ با خوشحالی گفتم بفرمایید.
ایشان هم در نهایت ادب قبول کردند و وارد شدند، البته قبلاً هم به حجرهها و طلبههایشان سر میزدند.
سریع ضبط را خاموش کردیم، استاد در گوشهای از اتاق نشستند، بعد گفتند :
اگر مشکلی نیست ضبط را روشن کنید.
صدای سوزناک و نوای ملکوتی او در حال پخش بود.
استاد پرسیدند: اسم ایشان چیست؟
گفتم : محمد رضا تورجی زاده.
استاد پس از کمی مکث فرمودند :
ایشان (در عشق خدا) سوخته است.
گفتم : ایشان شهید شده. فرمانده گردان یا زهرا (سلام الله علیها) هم بوده.
استاد ادامه داد:
ایشان قبل از شهادت سوخته بوده.
.
.
.
خاطرات عاشقی 11 - ردانی پور
........✿بسم الله الرحمن الرحیم✿...............
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
امام باقر (ع):
سخن نیک را از هر کسی ، هر چند به آن عمل نکند ، فرا گیرید .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (170)
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
در حساس ترین مرحله ی عملیات بیت المقدس که پیشروی برای تصرف خرمشهر ادامه داشت، آمد
در عمق جبهه ی شلمچه و در زیر آتش بسیار سنگینی که نفس همه را بریده بود، دوربین کشید و شبکه ی برق منطقه ی عمومی بصره را نشان داد و گفت:
-اگه هدف عملیات، خرمشهر نبود، می تونستیم بصره رو تصرف کنیم.
همان وقت یک بسیجی آمده بود و می پرسید که با لباس خون آلود می شود نماز خواند یا نه؟
با حوصله جواب او را داد و مقداری هم چرب تر و نرم تر از حد معمول
به او گفتم:
-این بنده ی خدا هم فرصت گیر آورده، عاشق عمامه ی تو شده
گفت :
-وقتی او سوال شرعی می پرسه، مخصوصا از نماز، من دیگه فرمانده نیستم. این همون چیزیه که من می خوام.
.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
امام باقر (ع):
نهایت کمال ، فهم در دین و صبر بر مصیبت ، و اندازه گیری در خرج زندگانی است .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص(172)
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
پس از عملیات رمضان، از مسئولیت کنار کشید. هر چه اصرار کردند فایده ای نداشت. تصمیم گرفته بود تک تیر اندازی را ادامه دهد.
-برادر عزیز، تو از فرماندهان رده ی اول جنگ هستی. نمی شه تک تیرانداز باشی. همه تو رو می شناسند.
مصطفی تصمیم خود را گرفته بود. می خواست بار دیگر برود وسط بسیجی ها، برود انسان سازی کند. شور و هوای توسل در او تقویت شده بود. ایام محرم هم نزدیک بود و دیگر حال خودش را نمی فهمید. می گفت:
-اگه بگید از خوزستان برو، می رم. ولی از جبهه که نمی تونید منو اخراج کنید. اگه مزاحمم می رم غرب. می رم کردستان.
.
.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
امام باقر (ع):
تو را به پنج چیز سفارش می کنم : اگر مورد ستم واقع شدی ستم مکن ، اگر به تو خیانت کردند خیانت مکن ، اگر تکذیبت کردند خشمگین مشو ، اگر مدحت کنند شاد مشو ، و اگر نکوهشت کنند ، بیتابی مکن .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (167)
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
صبح تا شب در منطقه رملی شمال دشت آزادگان راه رفتیم. هجده کیلومتر.
در تنگه ی صعده، آقا مصطفی دعای کمیل با حالی خواند. ده دوازده نفری می شدیم، بجه ها صفا کردند:
-خدایا ، تو دیدی که راه رفتن تو رمل ها مشکله. ما چطور هفت گردان رو بیاریم پشت سر عراقی ها. تازه خسته و کوفته بزنند به دشمن. تو ارحم الراحمینی. برای تو سفت کردن رمل ها زیر پای بچه ها کار ساده یی ست.
دو هفته بعد، یک ساعت قبل از شروع عملیات فتح بستان، باران شدیدی آمدو رمل ها سفت شد. گردان های خط شکن انگار توی هوا راه می رفتند.
مصطفی کنار معبر ایستاده بود و گریه می گرد :
-خدایا، گفتن که تو هر کاری که بخواهی می تونی بکنی...
بچه های گردان امام حسین (علیه السلام) که با کماندوهای عراقی درگیر شدند و شروع به پاکسازی سنگرهای آنها کردند، در آن تاریکی مطلق که دهها شهید و مجروح داده بودیم، صدای مصطفی از بی سیم قوت قلب بود:
-السلام علیک یا ابا عبدا... (علیه السلام)، السلام علیک و رحمه ا... و برکاته.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
این جمله از اولین وصیت نامهاش برای شاگردان و رهروانش به یادگار ماند:
"عمامهی من کفن من است."
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
میلاد آخرین یادگار کربلا مبارک
نثار حضرت باقـ♥ــر(ص)
ܓ✿صلواتܓ✿
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
شادی روح طلـ♥ــبه شهـ♥ــید
مصطفی ردانـ♥ـــی پور
ܓ✿صلواتܓ✿
.
.
.